بسیاری منتقدان امروز میگویند «یک، دو، سه» ادبیات خواندنی آمریکای لاتین بهترتیب زمانی «صد سال تنهایی» نوشتهی گابریل گارسیا مارکز، «۲۶۶۶» نوشتهی روبرتو بولانیو و «صدای افتادن اشیا» نوشتهی خوآن گابریل واسکس است. صد سال تنهایی با رهآلیسم جادویی، ۲۶۶۶ با رهآلیسم درونگرا و صدای افتادن اشیا با سوپررهآلیسم نئوناتورالیستی به موضوعی جهانی میپردازند. موضوع صد سال تنهایی ورود بحران و مواجهه با بحران، موضوع ۲۶۶۶ جهانیسازی و سرمایهداری فوق پیشرفته و موضوع صدای افتادن اشیا صدور همزمان بحران و بحرانزدگان است. کتاب صدای افتادن اشیا در روایتی بسیار سنجیده و دقیق بدون هیچگونه جهتگیری حقایقی را دربارهی وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان میکند و چنان روایت میکند که نمیشود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دههی شصت در قالب کمکهای انساندوستانه (و ضمناً صدور بحرانزدهها بهنام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته بهخوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایههای داستان خود درگیر کند. فضاسازیهای بسیار دقیق، شخصیتهای واقعی (سوپررهآلیسم) و احساسات درونی هر انسان براساس شخصیتاش، تکنیک خاص نویسنده در تغییر راوی و روایت و بسیاری نکات منحصربهفرد این کتاب موجب شده جوایزی از قبیل یکی از مهمترین جایزههای ادبیات آمریکای لاتین و اسپانیا (آلفاگوآرا، ۲۰۱۱) را دریافت کند و در سال ۲۰۱۴ بزرگترین جایزهی ادبیات جهان بهلحاظ مبلغ (جایزهی بینالمللی دوبلین) به این کتاب داده شود. محض اطلاع آنها که اینقبیل اخبار را میپسندند، ازجمله جوایز دیگری که به این کتاب دادهاند جایزهی انجمن قلم انگلستان (۲۰۱۲)، جایزهی روژه کایوا (۲۰۱۲) و جایزهی گرهگور فون رتسوری (۲۰۱۳) است. این کتاب به زبانهای بسیار (دستکم هجده زبان تاکنون) ترجمه شده است.
برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فینالهی فصل اول را بخوانید:
...از دو کوچه گذشتیم بیآنکه کلامی حرف بزنیم. نگاهمان به سنگفرش ترکخوردهی پیادهرو بود یا به تپههای سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرکهای تلهفون، مثل فلسهای تمساح خیلا، بر آنها دیده میشد. وقتی وارد شدیم و از پلههای سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولینبار بود همچو جایی میآمد و مختصات رفتار متناسب را نمیدانست. تردیدش به تردید حیوانی میمانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانشآموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی میشنیدند و گاهگاه به هم نگاه میکردند و هرزه میخندیدند و مردی با کتوشلوار و کراوات و کیفدستی چرمی رنگورورفته بر زانواناش دیدیم که بیشرمانه خروپف میکرد. خواستهمان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواستهای عجیبی ازایندست عادت دارد. چشم ریز کرد بلکه من را بشناسد یا متوجه شد پیشتر بارها آنجا آمدهام و بعد دستاش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی میخواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگاش را بهنشانهی تسلیم واگذار میکند نوار را به او داد. لکههای گچ چوب بیلیارد بر انگشتهاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان میداد. هیچوقت او را اینقدر حرفشنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشمهاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغولاش شوم تا زمان بگذرد. دستانام چنان مجموعهی اشعار سیلوا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سالگشت به شکلی خرافاتگونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیکتر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوشام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو میزد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همهی کلمبیاییها دستکم یکبار خواندهاند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه میکند. صدای باریتون با همنوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که اینها را نمیشنید در چندقدمی من پشت دستاش را و بعد کل آستیناش را به چشماش کشید، «با زمزمهها و آوای موسیقی پرواز بالها». شانههای ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستاناش را مثل کسی که دعا میکند بههم جفت کرد. سیلوا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایهی تو، سست و نزار، سایهی من، قامتگرفته از نور ماه». نمیدانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غماش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوالاش شوم. یادم هست بهخودم گفتم خوب است دستکم هدفون را از گوشام بردارم و با این کار، مثل بقیهی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بیحرفزدن او را به گفتوگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیلوا بیاینکه خطری ایجاد کند غمگینام میکرد. حس میکردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما بهفراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، ناماش را، بهخاطر نداشتم و او را با حادثهی ئل دیلوویو مرتبط نمیدیدم، اما در صندلیام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشمام را بستم که نگاه خیرهی ناخواسته و ناجورم مایهی آزارش نشود، بلکه در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دستوپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیلوا گفت: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» در دنیای درونیام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیلوا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان میگرفت، زمانی گذشت که در حافظهام کشدار میشود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند میدانند این حالت چهگونه رخ میدهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر میشود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایهی پراکندگی و سردرگمی میشود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوشام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیشازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآلام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوستام.» اولینبار بود که لاورده را دوست خودم میخواندم و احساس مسخرهیی سراغام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اونجا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمیدونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بیاطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کردهام. بعد گفت: «من نوارو بهشون پس دادم. میتونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جستوجو کردم. خانهی آخرین روزهای زندگی خوزه آسونسیون سیلوا حیاطخلوتی در میانه داشت مستقل از راهروهایی با پنجرههای باریک شیشهیی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدمهام در آن راهروهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتابخانه بود، نه بر نیمکتهای چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونیفورم قهوهیی گذشتم که مثل اوباش فیلمها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینهی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمانهای بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغبرقهای زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکییکی روشن میشوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر میرفت و به همین زودی جلو باشگاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» این خط از شعر بیدلیل به ذهنام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بیحرکت بر پیادهرو مانده بود. شاید بهایندلیل دیدماش که دو سوارش اصلاً ذرهیی تکان نخورده بودند. پای آنکه پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دستاش در نیمتنهاش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتابگیر ِچهرهپوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
بهفریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه بهایندلیل که میدانستم همالان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه بهایندلیل که میخواستم به او هشدار بدهم، فقط میخواستم به او برسم، حالاش را بپرسم و بلکه به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدمهام را بلندتر برمیداشتم و از لابهلای عابران پیادهرو تنگ پیش میرفتم و کنار خیابان میرفتم که اگر لازم شد سریعتر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود میگفتم: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» یا نمیگفتم بلکه مثل جرنگهیی که در سرمان میشنویم و نمیتوانیم نشنویم تحملاش میکردم. در گوشهی بولوار چهارم اتوموبیلها در شلوغی ترافیک دم غروب آرامآرام در خیابان ِیکخطه پیش میرفتند و وارد خیمهنس میشدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همانجا چراغهاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطرههای ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آنقدر به او نزدیک شدم که ببینم شانههای بارانیاش بر اثر بارش باران تیرهتر دیده میشود، به باران فکر میکردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همهچی درس میشه.» حرفی یاوه بود چون نمیدانستم همهچیز اصلاً چه هست، چه برسد به اینکه درست میشود یا نمیشود. ریکاردو با چهرهیی بههمپیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئهلهنا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئهلهنا است، ئهلهنا را با چهره و شکم برآمدهی آئورای باردار دیدم و گمان میکنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتکپران به خیابان پرید، دیدم شتابناک مثل توریستی که پی نشانی میگردد نزدیک شد و درست در لحظهیی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظهیی که دستام به آرنج آستین چپ بارانیاش چسبید، سرهای بیچهره به ما نگاه کردند. تپانچهشان، بیتعارف و بیتشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزهیی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاینکه ناگهان وزن تمام بدنام را احساس کنم دستام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگهام نمیداشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بیصدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوشام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بلکه او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافلگیر شدم. گفتم یا یادم میآید گفتم من خوب ام! چیزیام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتیشکستهها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان میپیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکمام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کردهام، اما بیدرنگ فهمیدم آنچه تکپوش خاکستریام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بیهوش شدم اما آخرین تصویری که بهروشنی در ذهنام مانده است تصویر بدنام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایهیی کنار سایهی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکهی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.
http://www.vandadjalili.com/article/7/
http://www.cheshmeh.ir/book/صدای-افتا...
خرید کتاب صدای افتادن اشیا
جستجوی کتاب صدای افتادن اشیا در گودریدز
معرفی کتاب صدای افتادن اشیا از نگاه کاربران
عالی، چیز دیگه ای نمیتونم بگم
مشاهده لینک اصلی
این کتاب برای من که نماد صبر و استقامت بود! بس که مقاومت کردم تا کنار نزارمش! البته تا این حد وحشتناک نبود! اما هر چی که هست روایتش افتضاحه! جملاتش بسیار کلیشه ای هستن و جملات زاید زیادی توش داره! ماجرای @ریکاردو لاورده و همسرش@ به اندازه کافی خوب بود، بعقیده من بهتر بود نویسنده بجای آلوده کردنش با یک مشت جملات ناشیانه ی کلیشه ای، روی ماجرای لاورده فوکوس میکرد
مشاهده لینک اصلی
4.5 ستاره هان، لعنتی چه کسی آن را می دانست که چنین رمان آرام و introspective را برای شکستن قلب من بپذیرد.\nمن متاسفم چون ممکن است فنگیرلینگ من کمک کند، اما من داستان جالبی از خوان گابریل واسکوز را دیدم. همانطور که اغلب زمانی که من با یک کتاب عاشق می شویم - مخصوصا زمانی که هیچ یک از دوستانم این را مطالعه نکرده اند، من کمی احساس خودکشی کرده ام و چند نظرسنجی را با امتیازات کم انجام می دهم. من ... توصیه نمی کنم این کار را بکنم، لول. در نهایت، من نمیتوانم ضعف های ذکر شده در آن را تصدیق کنم - بیش از حد گفتن به جای نشان دادن؟ - چون من فقط این را ندیدم من با تجربه صدای چیزهایی که در حال سقوط بودم: - کتاب را باز کرد - شروع به خواندن کرد - نمی توانستم بفهمم چرا که واقعا، چطور می توانستم؟ نویسنده بلند می خواهد ما را از ماجراجویی های روزانه بیرون بکشد و ما را مانند آن احساس کند بدون اینکه ما را تحت وزن توصیفات بسیار سنگین قرار دهد\n. در آن زمینه کامل بود - داستان، آداب و رسوم، من به زودی در این Bogotá جذب شد و در داستان شخصیت تقریبا فورا درگیر بود. من نمی توانستم از خواندن بپرسم - حتی خسته شدم، نمی توانستم آن را بگذارم، حتی در صبح روز 4، مجبور بودم بدانم که آن را بخورم. قلب من در گلو من و نگرانی، نگرانی - اشتیاق - به من این را آورد - هرچند کاملا مضحک، اما نه کمتر معتبر در آن زمان - epiphany زمانی که من می خواستم به فریاد زدن که این به همین دلیل من خواستار خواندن کتاب ها از سراسر جهان (من نمی شد. این 4 صبح است. من یک حیوان نیست ) من با تنظیمات ایالات متحده هرگز از زمانی که من بیشتر از یادگیری دوباره و دوباره در مورد یک کشور دیگر، تاریخ دیگری، حتی تصریح شده است. جوآن گابریل VÊquezs استعداد برای بافی موضوعات شخصیت های خود زندگی می کند - و خواننده را در این فرآیند متصل می کند - به شدت من را محکوم به مراقبت از شخصیت های خود، بدون توجه به اینکه من چگونه می توانم مخالفت خود را با اقدامات آنها - و مخالف من انجام داد. خوبم من به سرعت متوجه شدم که نقش من برای انجام این کار چیست: من آنجا نبودم تا آنها را دوست داشته باشم، آنجا بودم که آرام آرام خاطراتشان را باز میکردم و شاید شاید بیش از تنهایی و نوستالژی، کمی برای خودشان پیدا کنم.\nهشدار اسپویلر: من انجام دادم. Antonio، Elaine، Ricardo - هر یک از این شخصیت ها در زمان های مختلف ناسازگار است\n. من می توانم ببینم که چگونه رفتار آنها می تواند برخی از خوانندگان را بی اعتبار کند، اما در همه صداقت من آنها را درک کردم، به خصوص ریکاردو، که لبخند خود را با زندگی من (قلب من) محافظت می کند. در مورد طرح، من واقعا فکر می کنم که ما باید نابینا باشیم - همانطور که من - همین طور که من آن را توسعه نمی دهم. من حتی نمیدانستم که فقط بخاطر این بود که بخشی از فهرست کتابهای ترجمه شدهام بودم و نمیتوانستم همین کار را به اندازه کافی انجام دهم. این رمان را برای هر خواننده ای که سگهای خانواده را دوست دارد و اسرار خویش را بدون توجه به اینکه چقدر بی اهمیت، شخصیت ها را به این افراد واقعی که مورد توجه ما هستند شکل می دهیم. صدای چیزهایی که در حال سقوط است، برخی از سفرهای عمل بسته بندی شده ما را از نقطه A به نقطه B نمی برند: این یک رمان بسیار شخصیت است\nیک قطار لعنتی خراب که در آن تنوع و نوستالژی را از طریق هر صفحه از بین میرود و من خوب نیستم. کتابی کامل به هیچ وجه وجود ندارد - Elaines آمریکایی گرایی به اندازه من باعث ناراحتی من شد، برای یکی - با این حال اگر شما من را بدانید، پس شما به خوبی آگاه هستید که من اگر من مطمئن هستم می توانم چند نقص را برطرف کنم - تا آنجا که می توانم از هر چیزی مطمئن باشم که بدون قید و شرط می رود - کتابی که من فقط بسته ام را متوقف خواهم کرد. خوب من باور دارم که من فراموش نمی کنم صدای چیزهایی که در هر زمان به زودی افتاد. اوه، no.TW: یک صحنه شامل ظلم به حیوان است. همچنین، مواد مخدر. برای بررسی بیشتر، لطفا مراجعه کنید:
مشاهده لینک اصلی
این کتاب واقعا مهم است که پیامی برای ارسال آن در اینجا نیست. رتبه بندی: 4 * از fiveThe ناشر می گوید: در شهر بوگوتا، آنتونیو Yammara یک مقاله در مورد یک هیپو که از یک باغ وحش فراموش شده است که یک بار توسط پابلو Escobar پادشاه افسانه ای کلمبیا متعلق به فرار کرده است. مقاله آنتونيو را به زماني که جنگي بين کارتل Medellón و نيروهاي حکومتي اسکوبار در خيابان ها و در آسمان بالا در خيابان هاي کلمبيا رخ داده است، پشتيباني مي کند. سپس آنتونيو شاهد قتل دوستي، يک حادثه بود او هنوز هم. همانطور که او تحقیق می کند، بسیاری از شیوه هایی را که زندگی اش و خانواده ی دوستش توسط گذشته ی خشونت آمیز کشورش شکل گرفته است، کشف می کند. سفر او او را به عقب در دهه 1960 و جهان در آستانه تغییر تغییر می دهد: یک زمان پیش از قاچاق مواد مخدر تمام نسل ها را به یک کابوس زنده تبدیل کرده است. واسکوز یکی از جدیدترین صداهای جدید لاتین است. ادبیات آمریکایی â € بر اساس برنده جایزه نوبل ماریو وارگاس لوسا، و صدای چیزهایی که در حال سقوط است، شخصی ترین و معروف ترین رمان او تا به امروز، شاهکار است که نوشتن او را \"و ستاره ادبی خود را\" حتی بالاتر است. من این ARC را از ناشر به عنوان بخشی از برنامه Reviewer Early Review Library دریافت کردم. نقد و بررسی: به هر قاعده استثنایی آن: این کتاب توسط نویسنده ای که کار من من را ناراحت کرده است، Jonathan Franzen ستایش کرده است؛ و به طور معمول این بدان معنی است که من از کتاب اجتناب خواهم کرد تا حتی یک قانون مروارید 46 پپ را بخوانم که من مجبور به نفرت هستم. حائز اهمیت است. من این کتابو خیلی دوست داشتم. خوب @ مانند @ یک کلمه عجیب و غریب برای تشدید عاطفی این کتاب است. من به کتاب پاسخ دادم، مانند یک چنگال تنظیم، پاسخ به سوسک است. واقعیت این است که من طرفدار ادبیات آمریکای لاتین هستم، چون مانند این کتاب و نویسنده، اکثر آثار ترجمه شده در طبیعت سیاسی و گرایش دارند و بنابراین نویسندگان. بنابراین، من اول. بنابراین معمولا آن را مناسب است. این داستان، که احساس شخصی به عنوان blurb نشان می دهد آن را در واقع، باعث شد من بسیار ناراحت کننده، به عنوان من تماشای کلمبیا تبار به حکومت جنگ سالار و شکست مدنی. من معتقد هستم که اگر من از مونتانا یا آیداهو یا وایومینگ دیدن می کردم، احساس خشم ترسناکی داشتم، جایی که کولیست های مسیحی سوپرمن و سفیدپوست سفیدپوست برای خودش ادعا کرده اند. زمانی که افراط گرایان افسارگسیار به جای یک مکان قرار می گیرند، شکست آن مقامات مدنی است و این جرم است. تأثیرات خالص همان چیزی است که کلاهبرداری مواد مخدر در کلمبیا در دهه 1970 یا شکست فعلی مقامات مدنی در مکزیک امروز یا جنبش جدایی طلب Cascadian در اینجا است. اینها تحرکات مثبت نیستند، هزینههای زیادی در بدبختی شخصی دارند و آنها خیلی متاسفم VÊquez شکایت خود را با تمرکز شدت در هزینه های عاطفی و روانی از نارضایتی مدنی به یک گروه کوچک از دوستان، دوستان Antonios و خود او خوب است. یک سخن غم انگیز و غم انگیز از ترس و خشم است. و آن را در واژه های زیبا پیچیده شده و بیان حقایق محکم و مستحکم: بزرگسالان با آن می شود توهم زخم کنترل، شاید حتی به آن بستگی دارد. منظورم این است که سرخوردگی حاکم بر زندگی ما است که به ما اجازه می دهد که مثل بزرگسالان احساس کنیم، زیرا بلوغ را با خودمختاری مرتبط می کنیم، حق مستقل برای تعیین اینکه چه اتفاقی برای ما اتفاق خواهد افتاد. مترجم مک لاین کار شگفت انگیزی در ساختن شعر انجام داده است انگلیسی، و در حالی که من متن اصلی اسپانیایی را خوانده ام، تنها می توانم بگویم که او بعید است که چنین آجری خوش تیپ را بدون خوب و کاه گنجانده باشد. اگر من باید نیت را انتخاب کنم، باید این را که ساختار رمان یک تئوری پیچیده تر از آن است که به سختی صحبت کردن ضروری است که به نویسندگان بسیار مربوط به داستان می گوید. آن را سخت به دنبال نیست، اما آن فقط مصنوعی به اندازه کافی برای پاپ خواننده را از جریان روایت. تقریبا هرگز چیزی خوب نیست. (خوب، هرگز چیز خوبی نیست، اما من یاد گرفتم که بیانیه های مطلق را نپردازم، زیرا برخی از تیغه های کوچک و یا دیگری در کنار هم قرار می گیرند و در مورد نظرات من خسته کننده می گویند و رک و پوست کنده ام.) امیدوارم این موضوع را کنار بگذارم همه مسابقه را به bookeries محلی خود و خرید نسخه از این کتاب. در مورد هزینه فوق العاده بالایی که اجازه می دهد اختلاف نظر برای تبدیل شدن به انحلال، چیزی مهم در آمریکا به ما بدهد. کلمبیا شهروندان خود را ناکام گذاشت، و درد و رنج آنها تنها به آرامی عبور می کند. مکزیک در اواسط شکست است و بسیار نزدیک به ما است. با این وجود ما شبه نظامیان خودمان را به دست وسیع تر برای جلوگیری و تضعیف نهادهای دولتی و ساختن ساختار اجتماعی خود به نام برخی از توهمات @ حق می بریم. آنها ادعا می کنند که باید این کار را برای همه ما انجام دهند. کتاب را مطالعه کنید. هزینه را یاد بگیرید قیمت نسخه بالهای راست آزادی بیش از حد فریبنده است، و واسکز آن را دست اول می داند. لطفا به او گوش کنید این کار تحت مجوز Creative Commons Attribution-NonCommercial-ShareAlike 3.0 مجوز Unported مجاز است.
مشاهده لینک اصلی
کثیف کار € ™ IO چیز قرار با عنوان معرفی یک هواپیمای مسافربری، یکی از آن بزرگ و شلوغ، که قبل از دلا € ™ فرود Calì (کلمبیا) منفجر چون © پابلو اسکوبار می خواهد برای از بین بردن حریف (یکی از چند سیاستمدار که نمی توانند خرید کنند) شما می توانید سر و صدا که cadendo.Ma از آسمان ساخته شده تصور کنید، از دلا € ™ بی گناهی، نیز می افتد ریکاردو لاورده، خلبان خطوط هوایی که می خواستند به انجام اعمال قهرمانانه به عنوان پدر بزرگ نظامی، و به پایان می رسد به جای سال ها Venta € ™ در یک زندان در ایالات متحده است. از بی گناهی آسمان دا € ™ نیز می افتد ایلین Fritts، که ریکاردو SA € ™ در عشق سقوط کرد و ریکاردو ازدواج کرد و ریکاردو به او یک دختر، در کلمبیا به عنوان داوطلب جوان سپاه صلح با اتصال finì به قاچاقچیان برای وارد شدند، به همکاران خود کشاورزان کمک تدریس کشت ماری جوانا بنابراین باز کردن راه برای اسکوبار (متقاعد، به عنوان ممکن است تنها دو عاشق جدید، چه در مورد آنچه شما می خواهید مثل آن است که آن را می باشد) لا € ™ ورودی ملک Napoles، اقامت از همه چیز پابلو Escbar.Le سقوط زندگی هایی که می گیرند، ناپدید به هوا نازک، و سر و صدا، احتمالا وزوز شبیه به زنبور عسل مایا کشت در La Dorada منتقل (من تنها بودم، من rimas بود به تنهایی، هیچ کس بین من و مرگ وجود نداشت. در حال یتیم این است: هیچ کس در مقابل وجود ندارد، آن را در خط از جانشینی. دور بعدی است تا به ما است.) دوخت همه، آنتونیو، قهرمان داستان، که از یک داستان خصوصی شروع می شود، خود را، به عقب در زمان، و می رود تداخلی با تاریخ عمومی است. تاریخچه تاریخ می شود. (من شگفت زده با زیر و رو کردن خشم در خاطرات، ورزش و مضر تر از هیچ چیز خوب به ارمغان می آورد نیست و تنها در خدمت به ما خودآگاه، مانند کسانی که کیسه های شن که ورزشکاران در اطراف گوساله گره خورده است برای آموزش بود.) پرواز AVIANA 203 بود پرواز ملی حزب از € ™ فرودگاه Bogotá از آلوی El Dorado مستقیم آلا € ™ Alfondo فرودگاه بونیلا Aragón از Calì، کلمبیا: 1989 نوامبر 27 یک بمب پنج دقیقه پس از برخاستن منفجر شد. بمبی که در نزدیکی مخازن سوخت قرار داده شده بوسیله سوزاندن بخارات سوخت در یک مخزن خالی منفجر شد. این هواپیما از انفجار به دو بخش تقسیم می شود: نوک دم، و دو بخش به زمین در شعله های آتش سقوط کرد. همه 107 مسافر کشته شدند و سه نفر دیگر نیز توسط بقایای بمب گذاری شده در زمین کشته شدند. با توجه به تحقیقات بمب در داخل dellaereo توسط یک مرد با کت و شلوار، که قادر به آوردن بمب داخل کیف بود پر شده بود. هر کاندیدای ریاست جمهوری Cà © SAR گاویریا، که اسکوبار می خواست برای از بین بردن، اگر آن را در € ™ aereo.Tutte به استعداد روایت قابل توجهی از خوان گابریل واسکوئز افزایش یافت نمی این داستان، به لطف، به من کشف زیبا سال craftman € ™ (همراه با میهن خود سانتیاگو Gamboa با)، ناشی از دیگر آب € ™ مانند بهار، به طور طبیعی، تازه، pressochà © خود به خود، رشد می کنند، تبدیل روایت جمعی، یک داستان تولید € ™ ثانیه دیگر، جوانه زدن داستان گفتن است. پابلو اسکوبار و پسرش خوان پابلو. ایالات متحده آمریکا بزرگترین مصرف کننده مواد مخدر است. و به این ترتیب، زمانی که نیکسون برای مبارزه با قاچاق اعضای بدن تصمیم می گیرد برای بستن مرز با مکزیک، مصرف کنندگان انجام چیزی جز درخواست تجدید نظر به بازارهای جدید، بیشتر در جنوب: کلمبیا که در آن زمان به کشت کوکائین در پرو و بولیوی تغییرات محدود بود تاریخ و خود را تبدیل به تئاتر روزانه از جنگ بین پلیس، قاچاقچیان مواد مخدر، تروریسم، سیاسی، عمدتا با دلار غرق و غوطه ور در فساد. زندگی در کلمبیا خطر روزانه، خطر 24/7 می شود، تنش بسیار بالا، اگزوز، زخم بستر است. حاکمیت قانون که بزرگترین مانع برای رسیدن به شادی است: اسکوبار یکی از پنج ثروتمندترین مردان جهان (ورود به فهرست فوربس)، باغ وحش خود یکی از جاذبه های ملی است، و انتقال یک درس است که هنوز هم سخت به استدلال شد (گابریل گارسیا مارکز) .Antonio ملاقات مایا، یک زن به بوسه نشان می دهد یک تمیز و نفس خسته، یک نفس دور از پایان روز، و من فکر نمی کنم شما می توانید بهتر € ™ ثانیه عشق اواخر گویند.
مشاهده لینک اصلی
محدوده این رمان مینوچلی اغلب در مراسم شب هنگام در حال خواندن این کتاب در رویاهایم ظاهر شد. من مطمئن نیستم که این اثر چه مدت طول خواهد کشید، اما من را به فانک تبدیل کرده است. این یک رمان آرام است که زندگی داخلی انفرادی یک نسل ویرانگر را نشان می دهد. لذت های مکرر وجود دارد؛ من واقعا از توصیف خانواده لارورد، زندگی شهری در کوه های بوگوتا، در مقایسه با مناطق گرمسیری روستایی، جغرافیای زیبای کلمبیا و برخی تغییرات گسترده تر بین دهه 1960 تا سال 1990 روبرو شدم. 's این یک رمان لذت بخش است؛ با این حال، چیزی در مورد نوشتن یک کتاب وجود دارد که خواننده را احساس می کند که تنها به تنهایی احساس می شود. دو ماه بعد دوباره به روز می شود: من هرگز نمی دانم که آیا رمان من به پایان رسیده است یا نه، در اندیشه های من برای هفته ها، ماهها یا اگر از حافظه من محو شود . دو ماه بعد، با این حال، زمانی که تأثیر عاطفی بسیاری از رمانها به مدت طولانی گذشت، من گاهی اوقات به دنبال آرزوی از یک پنجره، تصور زیبایی از بوگوتا.
مشاهده لینک اصلی
دسته بندی های مرتبط با - کتاب صدای افتادن اشیا
#جایزه ی آلفا گورا - #داستان تاریخی - #ادبیات داستانی - #ادبیات معاصر - #داستان سیاسی - #ادبیات آمریکای لاتین - #ادبیات کلمبیا - #دهه 2000 میلادی -
#انتشارات نشر چشمه - #خوآن گابریل واسکز - #ونداد جلیلی
کتاب های مرتبط با - کتاب صدای افتادن اشیا
برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فینالهی فصل اول را بخوانید:
...از دو کوچه گذشتیم بیآنکه کلامی حرف بزنیم. نگاهمان به سنگفرش ترکخوردهی پیادهرو بود یا به تپههای سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرکهای تلهفون، مثل فلسهای تمساح خیلا، بر آنها دیده میشد. وقتی وارد شدیم و از پلههای سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولینبار بود همچو جایی میآمد و مختصات رفتار متناسب را نمیدانست. تردیدش به تردید حیوانی میمانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانشآموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی میشنیدند و گاهگاه به هم نگاه میکردند و هرزه میخندیدند و مردی با کتوشلوار و کراوات و کیفدستی چرمی رنگورورفته بر زانواناش دیدیم که بیشرمانه خروپف میکرد. خواستهمان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواستهای عجیبی ازایندست عادت دارد. چشم ریز کرد بلکه من را بشناسد یا متوجه شد پیشتر بارها آنجا آمدهام و بعد دستاش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی میخواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگاش را بهنشانهی تسلیم واگذار میکند نوار را به او داد. لکههای گچ چوب بیلیارد بر انگشتهاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان میداد. هیچوقت او را اینقدر حرفشنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشمهاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغولاش شوم تا زمان بگذرد. دستانام چنان مجموعهی اشعار سیلوا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سالگشت به شکلی خرافاتگونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیکتر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوشام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو میزد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همهی کلمبیاییها دستکم یکبار خواندهاند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه میکند. صدای باریتون با همنوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که اینها را نمیشنید در چندقدمی من پشت دستاش را و بعد کل آستیناش را به چشماش کشید، «با زمزمهها و آوای موسیقی پرواز بالها». شانههای ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستاناش را مثل کسی که دعا میکند بههم جفت کرد. سیلوا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایهی تو، سست و نزار، سایهی من، قامتگرفته از نور ماه». نمیدانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غماش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوالاش شوم. یادم هست بهخودم گفتم خوب است دستکم هدفون را از گوشام بردارم و با این کار، مثل بقیهی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بیحرفزدن او را به گفتوگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیلوا بیاینکه خطری ایجاد کند غمگینام میکرد. حس میکردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما بهفراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، ناماش را، بهخاطر نداشتم و او را با حادثهی ئل دیلوویو مرتبط نمیدیدم، اما در صندلیام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشمام را بستم که نگاه خیرهی ناخواسته و ناجورم مایهی آزارش نشود، بلکه در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دستوپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیلوا گفت: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» در دنیای درونیام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیلوا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان میگرفت، زمانی گذشت که در حافظهام کشدار میشود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند میدانند این حالت چهگونه رخ میدهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر میشود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایهی پراکندگی و سردرگمی میشود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوشام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیشازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآلام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوستام.» اولینبار بود که لاورده را دوست خودم میخواندم و احساس مسخرهیی سراغام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اونجا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمیدونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بیاطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کردهام. بعد گفت: «من نوارو بهشون پس دادم. میتونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جستوجو کردم. خانهی آخرین روزهای زندگی خوزه آسونسیون سیلوا حیاطخلوتی در میانه داشت مستقل از راهروهایی با پنجرههای باریک شیشهیی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدمهام در آن راهروهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتابخانه بود، نه بر نیمکتهای چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونیفورم قهوهیی گذشتم که مثل اوباش فیلمها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینهی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمانهای بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغبرقهای زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکییکی روشن میشوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر میرفت و به همین زودی جلو باشگاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» این خط از شعر بیدلیل به ذهنام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بیحرکت بر پیادهرو مانده بود. شاید بهایندلیل دیدماش که دو سوارش اصلاً ذرهیی تکان نخورده بودند. پای آنکه پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دستاش در نیمتنهاش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتابگیر ِچهرهپوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
بهفریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه بهایندلیل که میدانستم همالان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه بهایندلیل که میخواستم به او هشدار بدهم، فقط میخواستم به او برسم، حالاش را بپرسم و بلکه به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدمهام را بلندتر برمیداشتم و از لابهلای عابران پیادهرو تنگ پیش میرفتم و کنار خیابان میرفتم که اگر لازم شد سریعتر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود میگفتم: «و حالا سایهیی کشیده و یکتا بودند.» یا نمیگفتم بلکه مثل جرنگهیی که در سرمان میشنویم و نمیتوانیم نشنویم تحملاش میکردم. در گوشهی بولوار چهارم اتوموبیلها در شلوغی ترافیک دم غروب آرامآرام در خیابان ِیکخطه پیش میرفتند و وارد خیمهنس میشدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همانجا چراغهاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطرههای ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آنقدر به او نزدیک شدم که ببینم شانههای بارانیاش بر اثر بارش باران تیرهتر دیده میشود، به باران فکر میکردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همهچی درس میشه.» حرفی یاوه بود چون نمیدانستم همهچیز اصلاً چه هست، چه برسد به اینکه درست میشود یا نمیشود. ریکاردو با چهرهیی بههمپیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئهلهنا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئهلهنا است، ئهلهنا را با چهره و شکم برآمدهی آئورای باردار دیدم و گمان میکنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتکپران به خیابان پرید، دیدم شتابناک مثل توریستی که پی نشانی میگردد نزدیک شد و درست در لحظهیی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظهیی که دستام به آرنج آستین چپ بارانیاش چسبید، سرهای بیچهره به ما نگاه کردند. تپانچهشان، بیتعارف و بیتشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزهیی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاینکه ناگهان وزن تمام بدنام را احساس کنم دستام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگهام نمیداشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بیصدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوشام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بلکه او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافلگیر شدم. گفتم یا یادم میآید گفتم من خوب ام! چیزیام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتیشکستهها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان میپیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکمام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کردهام، اما بیدرنگ فهمیدم آنچه تکپوش خاکستریام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بیهوش شدم اما آخرین تصویری که بهروشنی در ذهنام مانده است تصویر بدنام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایهیی کنار سایهی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکهی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.
http://www.vandadjalili.com/article/7/
http://www.cheshmeh.ir/book/صدای-افتا...
خرید کتاب صدای افتادن اشیا
جستجوی کتاب صدای افتادن اشیا در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
این کتاب برای من که نماد صبر و استقامت بود! بس که مقاومت کردم تا کنار نزارمش! البته تا این حد وحشتناک نبود! اما هر چی که هست روایتش افتضاحه! جملاتش بسیار کلیشه ای هستن و جملات زاید زیادی توش داره! ماجرای @ریکاردو لاورده و همسرش@ به اندازه کافی خوب بود، بعقیده من بهتر بود نویسنده بجای آلوده کردنش با یک مشت جملات ناشیانه ی کلیشه ای، روی ماجرای لاورده فوکوس میکرد
مشاهده لینک اصلی
4.5 ستاره هان، لعنتی چه کسی آن را می دانست که چنین رمان آرام و introspective را برای شکستن قلب من بپذیرد.\nمن متاسفم چون ممکن است فنگیرلینگ من کمک کند، اما من داستان جالبی از خوان گابریل واسکوز را دیدم. همانطور که اغلب زمانی که من با یک کتاب عاشق می شویم - مخصوصا زمانی که هیچ یک از دوستانم این را مطالعه نکرده اند، من کمی احساس خودکشی کرده ام و چند نظرسنجی را با امتیازات کم انجام می دهم. من ... توصیه نمی کنم این کار را بکنم، لول. در نهایت، من نمیتوانم ضعف های ذکر شده در آن را تصدیق کنم - بیش از حد گفتن به جای نشان دادن؟ - چون من فقط این را ندیدم من با تجربه صدای چیزهایی که در حال سقوط بودم: - کتاب را باز کرد - شروع به خواندن کرد - نمی توانستم بفهمم چرا که واقعا، چطور می توانستم؟ نویسنده بلند می خواهد ما را از ماجراجویی های روزانه بیرون بکشد و ما را مانند آن احساس کند بدون اینکه ما را تحت وزن توصیفات بسیار سنگین قرار دهد\n. در آن زمینه کامل بود - داستان، آداب و رسوم، من به زودی در این Bogotá جذب شد و در داستان شخصیت تقریبا فورا درگیر بود. من نمی توانستم از خواندن بپرسم - حتی خسته شدم، نمی توانستم آن را بگذارم، حتی در صبح روز 4، مجبور بودم بدانم که آن را بخورم. قلب من در گلو من و نگرانی، نگرانی - اشتیاق - به من این را آورد - هرچند کاملا مضحک، اما نه کمتر معتبر در آن زمان - epiphany زمانی که من می خواستم به فریاد زدن که این به همین دلیل من خواستار خواندن کتاب ها از سراسر جهان (من نمی شد. این 4 صبح است. من یک حیوان نیست ) من با تنظیمات ایالات متحده هرگز از زمانی که من بیشتر از یادگیری دوباره و دوباره در مورد یک کشور دیگر، تاریخ دیگری، حتی تصریح شده است. جوآن گابریل VÊquezs استعداد برای بافی موضوعات شخصیت های خود زندگی می کند - و خواننده را در این فرآیند متصل می کند - به شدت من را محکوم به مراقبت از شخصیت های خود، بدون توجه به اینکه من چگونه می توانم مخالفت خود را با اقدامات آنها - و مخالف من انجام داد. خوبم من به سرعت متوجه شدم که نقش من برای انجام این کار چیست: من آنجا نبودم تا آنها را دوست داشته باشم، آنجا بودم که آرام آرام خاطراتشان را باز میکردم و شاید شاید بیش از تنهایی و نوستالژی، کمی برای خودشان پیدا کنم.\nهشدار اسپویلر: من انجام دادم. Antonio، Elaine، Ricardo - هر یک از این شخصیت ها در زمان های مختلف ناسازگار است\n. من می توانم ببینم که چگونه رفتار آنها می تواند برخی از خوانندگان را بی اعتبار کند، اما در همه صداقت من آنها را درک کردم، به خصوص ریکاردو، که لبخند خود را با زندگی من (قلب من) محافظت می کند. در مورد طرح، من واقعا فکر می کنم که ما باید نابینا باشیم - همانطور که من - همین طور که من آن را توسعه نمی دهم. من حتی نمیدانستم که فقط بخاطر این بود که بخشی از فهرست کتابهای ترجمه شدهام بودم و نمیتوانستم همین کار را به اندازه کافی انجام دهم. این رمان را برای هر خواننده ای که سگهای خانواده را دوست دارد و اسرار خویش را بدون توجه به اینکه چقدر بی اهمیت، شخصیت ها را به این افراد واقعی که مورد توجه ما هستند شکل می دهیم. صدای چیزهایی که در حال سقوط است، برخی از سفرهای عمل بسته بندی شده ما را از نقطه A به نقطه B نمی برند: این یک رمان بسیار شخصیت است\nیک قطار لعنتی خراب که در آن تنوع و نوستالژی را از طریق هر صفحه از بین میرود و من خوب نیستم. کتابی کامل به هیچ وجه وجود ندارد - Elaines آمریکایی گرایی به اندازه من باعث ناراحتی من شد، برای یکی - با این حال اگر شما من را بدانید، پس شما به خوبی آگاه هستید که من اگر من مطمئن هستم می توانم چند نقص را برطرف کنم - تا آنجا که می توانم از هر چیزی مطمئن باشم که بدون قید و شرط می رود - کتابی که من فقط بسته ام را متوقف خواهم کرد. خوب من باور دارم که من فراموش نمی کنم صدای چیزهایی که در هر زمان به زودی افتاد. اوه، no.TW: یک صحنه شامل ظلم به حیوان است. همچنین، مواد مخدر. برای بررسی بیشتر، لطفا مراجعه کنید:
مشاهده لینک اصلی
این کتاب واقعا مهم است که پیامی برای ارسال آن در اینجا نیست. رتبه بندی: 4 * از fiveThe ناشر می گوید: در شهر بوگوتا، آنتونیو Yammara یک مقاله در مورد یک هیپو که از یک باغ وحش فراموش شده است که یک بار توسط پابلو Escobar پادشاه افسانه ای کلمبیا متعلق به فرار کرده است. مقاله آنتونيو را به زماني که جنگي بين کارتل Medellón و نيروهاي حکومتي اسکوبار در خيابان ها و در آسمان بالا در خيابان هاي کلمبيا رخ داده است، پشتيباني مي کند. سپس آنتونيو شاهد قتل دوستي، يک حادثه بود او هنوز هم. همانطور که او تحقیق می کند، بسیاری از شیوه هایی را که زندگی اش و خانواده ی دوستش توسط گذشته ی خشونت آمیز کشورش شکل گرفته است، کشف می کند. سفر او او را به عقب در دهه 1960 و جهان در آستانه تغییر تغییر می دهد: یک زمان پیش از قاچاق مواد مخدر تمام نسل ها را به یک کابوس زنده تبدیل کرده است. واسکوز یکی از جدیدترین صداهای جدید لاتین است. ادبیات آمریکایی â € بر اساس برنده جایزه نوبل ماریو وارگاس لوسا، و صدای چیزهایی که در حال سقوط است، شخصی ترین و معروف ترین رمان او تا به امروز، شاهکار است که نوشتن او را \"و ستاره ادبی خود را\" حتی بالاتر است. من این ARC را از ناشر به عنوان بخشی از برنامه Reviewer Early Review Library دریافت کردم. نقد و بررسی: به هر قاعده استثنایی آن: این کتاب توسط نویسنده ای که کار من من را ناراحت کرده است، Jonathan Franzen ستایش کرده است؛ و به طور معمول این بدان معنی است که من از کتاب اجتناب خواهم کرد تا حتی یک قانون مروارید 46 پپ را بخوانم که من مجبور به نفرت هستم. حائز اهمیت است. من این کتابو خیلی دوست داشتم. خوب @ مانند @ یک کلمه عجیب و غریب برای تشدید عاطفی این کتاب است. من به کتاب پاسخ دادم، مانند یک چنگال تنظیم، پاسخ به سوسک است. واقعیت این است که من طرفدار ادبیات آمریکای لاتین هستم، چون مانند این کتاب و نویسنده، اکثر آثار ترجمه شده در طبیعت سیاسی و گرایش دارند و بنابراین نویسندگان. بنابراین، من اول. بنابراین معمولا آن را مناسب است. این داستان، که احساس شخصی به عنوان blurb نشان می دهد آن را در واقع، باعث شد من بسیار ناراحت کننده، به عنوان من تماشای کلمبیا تبار به حکومت جنگ سالار و شکست مدنی. من معتقد هستم که اگر من از مونتانا یا آیداهو یا وایومینگ دیدن می کردم، احساس خشم ترسناکی داشتم، جایی که کولیست های مسیحی سوپرمن و سفیدپوست سفیدپوست برای خودش ادعا کرده اند. زمانی که افراط گرایان افسارگسیار به جای یک مکان قرار می گیرند، شکست آن مقامات مدنی است و این جرم است. تأثیرات خالص همان چیزی است که کلاهبرداری مواد مخدر در کلمبیا در دهه 1970 یا شکست فعلی مقامات مدنی در مکزیک امروز یا جنبش جدایی طلب Cascadian در اینجا است. اینها تحرکات مثبت نیستند، هزینههای زیادی در بدبختی شخصی دارند و آنها خیلی متاسفم VÊquez شکایت خود را با تمرکز شدت در هزینه های عاطفی و روانی از نارضایتی مدنی به یک گروه کوچک از دوستان، دوستان Antonios و خود او خوب است. یک سخن غم انگیز و غم انگیز از ترس و خشم است. و آن را در واژه های زیبا پیچیده شده و بیان حقایق محکم و مستحکم: بزرگسالان با آن می شود توهم زخم کنترل، شاید حتی به آن بستگی دارد. منظورم این است که سرخوردگی حاکم بر زندگی ما است که به ما اجازه می دهد که مثل بزرگسالان احساس کنیم، زیرا بلوغ را با خودمختاری مرتبط می کنیم، حق مستقل برای تعیین اینکه چه اتفاقی برای ما اتفاق خواهد افتاد. مترجم مک لاین کار شگفت انگیزی در ساختن شعر انجام داده است انگلیسی، و در حالی که من متن اصلی اسپانیایی را خوانده ام، تنها می توانم بگویم که او بعید است که چنین آجری خوش تیپ را بدون خوب و کاه گنجانده باشد. اگر من باید نیت را انتخاب کنم، باید این را که ساختار رمان یک تئوری پیچیده تر از آن است که به سختی صحبت کردن ضروری است که به نویسندگان بسیار مربوط به داستان می گوید. آن را سخت به دنبال نیست، اما آن فقط مصنوعی به اندازه کافی برای پاپ خواننده را از جریان روایت. تقریبا هرگز چیزی خوب نیست. (خوب، هرگز چیز خوبی نیست، اما من یاد گرفتم که بیانیه های مطلق را نپردازم، زیرا برخی از تیغه های کوچک و یا دیگری در کنار هم قرار می گیرند و در مورد نظرات من خسته کننده می گویند و رک و پوست کنده ام.) امیدوارم این موضوع را کنار بگذارم همه مسابقه را به bookeries محلی خود و خرید نسخه از این کتاب. در مورد هزینه فوق العاده بالایی که اجازه می دهد اختلاف نظر برای تبدیل شدن به انحلال، چیزی مهم در آمریکا به ما بدهد. کلمبیا شهروندان خود را ناکام گذاشت، و درد و رنج آنها تنها به آرامی عبور می کند. مکزیک در اواسط شکست است و بسیار نزدیک به ما است. با این وجود ما شبه نظامیان خودمان را به دست وسیع تر برای جلوگیری و تضعیف نهادهای دولتی و ساختن ساختار اجتماعی خود به نام برخی از توهمات @ حق می بریم. آنها ادعا می کنند که باید این کار را برای همه ما انجام دهند. کتاب را مطالعه کنید. هزینه را یاد بگیرید قیمت نسخه بالهای راست آزادی بیش از حد فریبنده است، و واسکز آن را دست اول می داند. لطفا به او گوش کنید این کار تحت مجوز Creative Commons Attribution-NonCommercial-ShareAlike 3.0 مجوز Unported مجاز است.
مشاهده لینک اصلی
کثیف کار € ™ IO چیز قرار با عنوان معرفی یک هواپیمای مسافربری، یکی از آن بزرگ و شلوغ، که قبل از دلا € ™ فرود Calì (کلمبیا) منفجر چون © پابلو اسکوبار می خواهد برای از بین بردن حریف (یکی از چند سیاستمدار که نمی توانند خرید کنند) شما می توانید سر و صدا که cadendo.Ma از آسمان ساخته شده تصور کنید، از دلا € ™ بی گناهی، نیز می افتد ریکاردو لاورده، خلبان خطوط هوایی که می خواستند به انجام اعمال قهرمانانه به عنوان پدر بزرگ نظامی، و به پایان می رسد به جای سال ها Venta € ™ در یک زندان در ایالات متحده است. از بی گناهی آسمان دا € ™ نیز می افتد ایلین Fritts، که ریکاردو SA € ™ در عشق سقوط کرد و ریکاردو ازدواج کرد و ریکاردو به او یک دختر، در کلمبیا به عنوان داوطلب جوان سپاه صلح با اتصال finì به قاچاقچیان برای وارد شدند، به همکاران خود کشاورزان کمک تدریس کشت ماری جوانا بنابراین باز کردن راه برای اسکوبار (متقاعد، به عنوان ممکن است تنها دو عاشق جدید، چه در مورد آنچه شما می خواهید مثل آن است که آن را می باشد) لا € ™ ورودی ملک Napoles، اقامت از همه چیز پابلو Escbar.Le سقوط زندگی هایی که می گیرند، ناپدید به هوا نازک، و سر و صدا، احتمالا وزوز شبیه به زنبور عسل مایا کشت در La Dorada منتقل (من تنها بودم، من rimas بود به تنهایی، هیچ کس بین من و مرگ وجود نداشت. در حال یتیم این است: هیچ کس در مقابل وجود ندارد، آن را در خط از جانشینی. دور بعدی است تا به ما است.) دوخت همه، آنتونیو، قهرمان داستان، که از یک داستان خصوصی شروع می شود، خود را، به عقب در زمان، و می رود تداخلی با تاریخ عمومی است. تاریخچه تاریخ می شود. (من شگفت زده با زیر و رو کردن خشم در خاطرات، ورزش و مضر تر از هیچ چیز خوب به ارمغان می آورد نیست و تنها در خدمت به ما خودآگاه، مانند کسانی که کیسه های شن که ورزشکاران در اطراف گوساله گره خورده است برای آموزش بود.) پرواز AVIANA 203 بود پرواز ملی حزب از € ™ فرودگاه Bogotá از آلوی El Dorado مستقیم آلا € ™ Alfondo فرودگاه بونیلا Aragón از Calì، کلمبیا: 1989 نوامبر 27 یک بمب پنج دقیقه پس از برخاستن منفجر شد. بمبی که در نزدیکی مخازن سوخت قرار داده شده بوسیله سوزاندن بخارات سوخت در یک مخزن خالی منفجر شد. این هواپیما از انفجار به دو بخش تقسیم می شود: نوک دم، و دو بخش به زمین در شعله های آتش سقوط کرد. همه 107 مسافر کشته شدند و سه نفر دیگر نیز توسط بقایای بمب گذاری شده در زمین کشته شدند. با توجه به تحقیقات بمب در داخل dellaereo توسط یک مرد با کت و شلوار، که قادر به آوردن بمب داخل کیف بود پر شده بود. هر کاندیدای ریاست جمهوری Cà © SAR گاویریا، که اسکوبار می خواست برای از بین بردن، اگر آن را در € ™ aereo.Tutte به استعداد روایت قابل توجهی از خوان گابریل واسکوئز افزایش یافت نمی این داستان، به لطف، به من کشف زیبا سال craftman € ™ (همراه با میهن خود سانتیاگو Gamboa با)، ناشی از دیگر آب € ™ مانند بهار، به طور طبیعی، تازه، pressochà © خود به خود، رشد می کنند، تبدیل روایت جمعی، یک داستان تولید € ™ ثانیه دیگر، جوانه زدن داستان گفتن است. پابلو اسکوبار و پسرش خوان پابلو. ایالات متحده آمریکا بزرگترین مصرف کننده مواد مخدر است. و به این ترتیب، زمانی که نیکسون برای مبارزه با قاچاق اعضای بدن تصمیم می گیرد برای بستن مرز با مکزیک، مصرف کنندگان انجام چیزی جز درخواست تجدید نظر به بازارهای جدید، بیشتر در جنوب: کلمبیا که در آن زمان به کشت کوکائین در پرو و بولیوی تغییرات محدود بود تاریخ و خود را تبدیل به تئاتر روزانه از جنگ بین پلیس، قاچاقچیان مواد مخدر، تروریسم، سیاسی، عمدتا با دلار غرق و غوطه ور در فساد. زندگی در کلمبیا خطر روزانه، خطر 24/7 می شود، تنش بسیار بالا، اگزوز، زخم بستر است. حاکمیت قانون که بزرگترین مانع برای رسیدن به شادی است: اسکوبار یکی از پنج ثروتمندترین مردان جهان (ورود به فهرست فوربس)، باغ وحش خود یکی از جاذبه های ملی است، و انتقال یک درس است که هنوز هم سخت به استدلال شد (گابریل گارسیا مارکز) .Antonio ملاقات مایا، یک زن به بوسه نشان می دهد یک تمیز و نفس خسته، یک نفس دور از پایان روز، و من فکر نمی کنم شما می توانید بهتر € ™ ثانیه عشق اواخر گویند.
مشاهده لینک اصلی
محدوده این رمان مینوچلی اغلب در مراسم شب هنگام در حال خواندن این کتاب در رویاهایم ظاهر شد. من مطمئن نیستم که این اثر چه مدت طول خواهد کشید، اما من را به فانک تبدیل کرده است. این یک رمان آرام است که زندگی داخلی انفرادی یک نسل ویرانگر را نشان می دهد. لذت های مکرر وجود دارد؛ من واقعا از توصیف خانواده لارورد، زندگی شهری در کوه های بوگوتا، در مقایسه با مناطق گرمسیری روستایی، جغرافیای زیبای کلمبیا و برخی تغییرات گسترده تر بین دهه 1960 تا سال 1990 روبرو شدم. 's این یک رمان لذت بخش است؛ با این حال، چیزی در مورد نوشتن یک کتاب وجود دارد که خواننده را احساس می کند که تنها به تنهایی احساس می شود. دو ماه بعد دوباره به روز می شود: من هرگز نمی دانم که آیا رمان من به پایان رسیده است یا نه، در اندیشه های من برای هفته ها، ماهها یا اگر از حافظه من محو شود . دو ماه بعد، با این حال، زمانی که تأثیر عاطفی بسیاری از رمانها به مدت طولانی گذشت، من گاهی اوقات به دنبال آرزوی از یک پنجره، تصور زیبایی از بوگوتا.
مشاهده لینک اصلی
#جایزه ی آلفا گورا - #داستان تاریخی - #ادبیات داستانی - #ادبیات معاصر - #داستان سیاسی - #ادبیات آمریکای لاتین - #ادبیات کلمبیا - #دهه 2000 میلادی -
#انتشارات نشر چشمه - #خوآن گابریل واسکز - #ونداد جلیلی





